هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

مهمونی با مامان بزرگا

عزیزدل مامان... هفته پیش پنجشنبه (11 دی ماه) مامان و بابای من و مامان و بابای بابامهدی و عمه مریم دعوت بودن خونۀ ما...خاله ندا اینا رفته بودن ترکیه و عمو هادی هم کیش بود... برای همین تعداد نفرات همین عزیزا بودن... مامان قشنگ همش میگفت بذار بیام کمکت، و من هی عصبانی میشدم که بابا جان خودت هم دعوتی، اینقد تعارف نکن... و هی میگفت توی خونمون برات کاری کنم و من نمی ذاشتم... روز قبلش کارگر گرفتم و تمیزیها رو انجام داد، واقعا خونمون خیلی داغون شده بود... و از همون روز شروع کردم به کار... نتونستم مثل قبلترها سفرۀ جانانه بندازم ولی خب بازم از خودم کم و بیش راضی بودم... خورش گوشت و قارچ، گراتن مرغ و بادمجون، سوپ گل کلم، سالاد توپی، سالاد ک...
20 دی 1393

یکساله شدی ماه تمامم

تولد هیراد خان با هماهنگیهای قبلی در روز ۵شنبه ۴ دی ماه در یه سالن کوچولو با حضور تعدادی زوج جوون و دوستانمون برگزار شد...هدفمون این بود که خوشحالیمونو ابراز کنیم، از داشتن یه ماه ۱۲ ماهه... یک ماه کامل درگیر بودیم... با اینکه مکان داشتیم و غذا هم قرار نبود پخته بشه ولی بهرحال کار ساده ای نبود.. البته دسرهارو خودم درست کردم... سفارش کیک، خرید تم، مهیا کردن لباس، رفتن به آتلیه کودک و... این بین آقا هیراد یه تب ویروسی همراه با عفونت لوزه هم دچار شد که دقیقا یک هفته کااامل از تقویم بی خبرمون گذاشت، بگذریم لز استرسهای من و دلنگرانیها و گریه ها... یک ماه جلوتر مهمونامونو دعوت کردیم که همه برنامه ریزی کنن و منت بذارن و بی بهونه تشریف بیارن، ولی خب...
9 دی 1393
1